قصّه ي بهار ...

بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

قصّه ي بهار ...

از یک روز سرد زمستانی شروع می شود

که دلت برای یک روز خوب تنگ می شود ،‌

دل دل مي كني براي رسيدن بهار .

انگار ديروز بود ، كه آمدنش را جشن گرفته بودي ...

خيال مي كردي بهترين و درست ترين اتفاق است در زندگي ...

هنوز چند روز از شروع پاييز نگذشته كه مي بيني

همه آن چه از بهار داشتي رنگ باخته !!

 

 

برگ هاي خاطره هاي زمرّدين رو به زردي و پژمردگي مي گذارند

و خيالت را سرخ شدن چند سيب ،‌

از جنس شيريني لبخند هاي شكفتن اولين شكوفه ها ،‌

در روز هاي آخر تابستان به بازي مي گيرد

تا نداني كه در حال رفتن است .

 

عبور ، ‌قصّه ي تلخي است كه هر بهاري با باغ تكرار مي كند !

 



نظرات شما عزیزان:

sara
ساعت19:35---3 دی 1392
مرسی مرسی عالی

پسرک بارانی
ساعت23:21---26 مهر 1392


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, ساعت توسط masoud |