قصّه ي بهار ...
از یک روز سرد زمستانی شروع می شود
که دلت برای یک روز خوب تنگ می شود ،
دل دل مي كني براي رسيدن بهار .
انگار ديروز بود ، كه آمدنش را جشن گرفته بودي ...
خيال مي كردي بهترين و درست ترين اتفاق است در زندگي ...
هنوز چند روز از شروع پاييز نگذشته كه مي بيني
همه آن چه از بهار داشتي رنگ باخته !!
برگ هاي خاطره هاي زمرّدين رو به زردي و پژمردگي مي گذارند
و خيالت را سرخ شدن چند سيب ،
از جنس شيريني لبخند هاي شكفتن اولين شكوفه ها ،
در روز هاي آخر تابستان به بازي مي گيرد
تا نداني كه در حال رفتن است .
عبور ، قصّه ي تلخي است كه هر بهاري با باغ تكرار مي كند !
نظرات شما عزیزان: